زن دایی فرشته، پُلی برای سکس فامیلی
تعداد قسمت: ۳۰ قسمت
ژانر:
سکس محارم، گی، سکس گروهی، سکس سن بالا٬ سکس مقعدی٬ آنال سکس
قسمت اول:
آشنایی با شخصیت ها و رسیدن داستان به جرقه سکس واقعی با زنداییاول از خودم بگم که اسمم ارسلان و 22 سالمه و دانشجو هستم پوستم گندمی و چهره ی نسبتا جذابی دارم
اما زندایی جونم فرشته یه میلف فوق العادست که 49 سالشه سایز سینه هاش 75 و قدشم تقریبا 170 و وزنشم 80
درضمن زندایی دو تا پسرداره یکی فرهاد که 27 سالشه و اون یکی هم فرزاد که همسن خودمه و 22 سالشهداییم توی یه شهر دیگه زندگی می کنن البته فاصله ی شهرهامون زیاد نیست و یکساعت راه هست همش.
راستش من از وقتی که حتی نمی دونستم سکس چیه و بچه بودم نگاهم به زندایی جونم یجوری بود همیشه دلم میخواست نگاهش کنم و هم بهش خیره بشم صورت خیلی زیبایی داشت آخه. اما همه ی این علاقه و عشق خالص که هیچ گونه هوسی توش نبود رو فقط تا سن بلوغ توی خودم احساس می کردم. از وقتی فهمیدم سکس چیه کم کم نگاهم رفت سمت اندام زندایی سینه هاش که همیشه سر بالا وایمیستاد و رون های تو پر و سفتش. حسم عوض شده بود لم میخواست کاش یه زن داشتم مث زندایی و باهاش سکس می کردم اصلا چرا یکی مثل زندایی؟ چرا خودش نه … خلاصه کارم شده بود رویا بافتن و سکس با زندایی و هروقت هم که می رفتیم خونشون چون دستشویی و حمومشون یکی بود میرفتم تو حموم سراغ لباس چرک و لباس زیر های زندایی رو پیدا می کردم و بوشون می کردم و باهاشون یه جق اساسی میزدم و انقد حال میداد بهم این جق که انگار خود زندایی رو کردم. اما داستان به اینجا ختم نشد یروز که با بچه ها ته کلاس داشتیم فیلم پورن می دیدیم دیدم قیافه و هیکل چقد شبیه زنداییمه به هزار زحمت اسم پورن استار رو پیدا کردم و شدم معتاد دائمی فیلم هاش. سال های کنکورم بود درسخون بودم سرم تو کتابام بود و وقتای استراحتم کارم شده بود فیلم دیدن و آخرشب هم که همه خواب بودن و من مثلا بیدار بودم که درس بخونم ختم میشد به یه جق جانانه به یاد زندایی. بدجور درگیرش شده بودم همه ی دوستام برای خودشون دوست دختر داشتن اما انگار یه حس عاشقانه هم داشتم به زندایی آخه نمی تونستم به جز تون با کس دیگه تخیل سکس کنم و به یاد کس دیگه ای جق بزنم حتی با اینکه قیافه ی خوبی داشتم هرگز به این فکر نکردم که دوست دختر داشته باشم و یجورایی این کار رو خیانت می دونستم به زنداییم. زندایی ای که حتی خبر نداشت از این همه احساس و چه بهتر که نداشت چون کارم ساخته بود آخه اون و دایی رو خیلی دوست داشتن همدیگه رو همیشه تو جمع بهم ابراز علاقه می کردن یا وقتایی که می رفتیم خونشون عشق و علاقه بینشون موج میزد.
گذشت و گذشت تا من کنکورم رو دادم و قبول شدم شهر زندایی اینا اینقد خوشجال بودم که حد نداشت چون پیش خودم خیالاتی داشتم واسه رفتن به خونه ی دایی و ساکن شدن اونجا آخه خونشون دو طبقه بود و یک طبقش رو خالی گذاشته بودن واسه وقتی که فرهاد پسر بزرگ دایی ازدواج کرد بره اونجا زندگی کنه و فعلا خالی بود و به پدر مادرم پیشنهاد دادم برام اونجا رو اجاره کنن اما دیدم ای دل غافل که مادرجان من از پسر یکی یدونش دل بکن نیست و میخواد خونه رو بفروشه همونجا خونه بخره تا زندگی کنیم اولش خورد تو حلم و پکر شدم اما وقتی فهمیدم که دایی نزدیک خونه خودشون و برامون خونه پیدا کرده خیلی خوشحال شدم چون من و فرزاد همسن بودیم و خیلی باهم صمیمی و این یعنی رفت و اومد زیاد من به خونه دایی و دید زدن عشقم زندایی جون …